رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

یکی یه دونه چراغه خونه

خاطره زایمان من ...

سلام پسرم اول از همه خدا را شکر میکنم که چراغ خونمونو با هدیه دادن تو بهمون روشن کرد دوم هم از همه دوستان برای لطفی که به من و رادینم دارن تشکر میکنم   امروز 22 روز میشه که رادینم تو بغلمه خداییش هر چی که قبل از بارداریم دیر میگذشت الان نمیفهمم کی صبح میشه کی شب میشه ... دقیقا 22 روز پیش بود که مهمونی دعوت بودیم طبق معمول با ترس و لرز از زایمان زودرس حموم کردم موهامو سشوار کشیدم ارایش کردم و رفتیم مهمونی من و رامین و مامانم که یه ماه بود اومده بود به من سر بزنه و برگرده تهران که برای زایمانم که قرار بود 23 تیر باشه دوباره بیاد اما من که از ته دلم مطمئن بود زودتر جیگر گوشم میاد بهش گفتم مامانی اگه تو رفتی من زودتر زای...
7 مرداد 1391

پسرم بخدا عاشقتم ...

سلام پسر قشنگم ... امروز درست 14 روز میشه که از اومدنت به این دنیا که واقعا جای تو توش خالی بود میگذره روزها داره مثل برق و باد میگذره هر روز داری بزرگ تر و باهوش تر میشی خدارو شکر میکنم برای همه ی لطفش یادم نمیره سختیهایی که برای رسیدن بهت کشیدم اون همه نذر و دعاها اون همه نگرانیها همه تمام شد مرسی که باهام موندی عزیزم الان جفتم دراز کشیدی و با چشمهای نازت داری بهم نگاه میکنی همه ی دنیای من این چشماست همین چشمهایی که تازگیها یاد گرفتی باهاشون همه چیزو بر رسی میکنی دور این صورت پاکت بگردم که یه لحظه طاقت دوریشو ندارم هنوز یه حسی دارم نمیدونم چه جوری بگم فقط میدونم یه وقتایی نگاهت میکنم و باورم نمیشه مال منی باورم نمیشه همون...
30 تير 1391

یعنی باورکنم تو اومدی؟؟؟

خدایا شکرت به اندازه ی همه ی مهربونیت تو اومدی تو بغلم بلاخره زود تر اومدی مامانی فدات شه پسر نازم 5 روز زود تر از تاریخ سزارین کیسه اب رو پاره کرد و اومد توی دنیای قشنگ مامان باباش و حالا شده چراغه خونمون شده همه ی زندگیه من و باباش من به شخصه عاشششششششششششششششششششم بخدا 2 دقیقه نبینمش دلم واسش تنگ میشه وزنش 3540 قدش 50 دور سرش 34 ساعت 1:28 دقیقه صبح توی بیمارستان امام سجاد کرمانشاه و توسط دکتر مهربون و دلسوزم خانم پویانی همینو بگم که از ایشالا همه این روز قشنگ رو تجربه کنند قول میدم به زودی بیام خاطره ی زایمانمو بنویسم و عکس هم بزارم واسه دوستان خدایا مثل همیشه رامینم و رادینم رو به دستت میسپارم و ازت مم...
19 تير 1391

پسرم جات واقعا خالیه

سلام عشقه مامانی کی میای پس؟ خیلی بی طاقت شدم هم از لحاظ جسمی دیکه توان ندارم هم روحی... از امروز تا اومدنت فقط 12 روز مونده 12روز فکر کنم واسم به اندازه ی 12 سال بگذره دیگه روز شماری هام به دقیقه شماری تبدیل شده نمیدونم از هفته ی سوم تا الان چه جوری تحمل کردم باورت میشه ؟؟؟؟وقتی میشنوم کسی بارداره مثلا 1 ماه یا بیشتر دلم براش میسوزه پیش خودم میگم بیچاره چه راه طولانی رو باید بره اما خودش نمیدونه ولی واقعا خدا کار خودش رو خوب بلده صبر ادم زیاد میشه من با اینکه اصولا ادم صبوری نیستم اما با وجود همه مشکلاتی که داشتم صبوری کردم تا همین امروز که دیگه کاسه صبرم لبریز شده بازم خدارو به اندازه ی همون عشقی که به تو و بابایی دا...
10 تير 1391

پسرم پاهای کوچیکشو به ماه نهم ماه انتظار گذاشت...

سلام پسر مامان خوبی عزیزم ؟؟؟ جات تنگ شده همه کس مامان؟؟اذیتی؟؟الهی بمیرم واسه دست و پاهات که الان مچاله شده عیبی نداره مامانی روزها داره به لطف خدای مهربون زود میگذره فردا بلاخره اون روزی که کلیه منتظرشم میرسه روزی که هفته ی 36 رو تمام میکنم و بدون ترس از زودتر اومدنت میتونم از روزهای باقیمونده لذت ببرم ... یادمه وقتی مشکل داشتم و نا امید نا امید بودم دکترم بهم میگف اگه به هفته 36 رسیدی دیگه از هیچی نباید بترسی !!! سرم سوت کشید اشک اومد تو چشمم گفتم دکتر کی میخواد بیاد هفته 36 ؟؟ اون موقع فکر کنم هفته 24 بودم ... اما گذشت خدا را شکر که به خیر گذشت خدایا واقعا ممنونم از لطف بی کرانت که در حقم داشتی این که دلم رو نشکستی اینکه ...
6 تير 1391

سیسمونیه رادینم ...

سلام عشق 36 هفته ای من خوبی مامانی دورت بگرده ؟ من خیلی وقته سیسمونیتو چیدم اما توی وبلاگت عکساشو نزاشتم همه میگن که میخوان سیسمونیتو ببینن منم تصمیم گرفتم که بزارم .... مبارکت باشه عمر دقایقم تمام سعیمونو کردیم که بهترین باشه اگه خوشت نمیاد مامانیو ببخش عزیزم دارم برای دیدنت پر پر میزنم 18 روز دیگه تو بغلمی ایشالااااااا خدایا ممنونم برای همه چیز برای همه ی لطفت به خانواده ی 3 نفریه ما عاشقتممممممم دست رامینم و رادینم رو به دستای مهربونت میسپارم   عکسهای سیسمونی در ادامه مطلب ...                         ...
4 تير 1391

دیگه واقعا اخراشههههههههههههه ...

سلام مرد کوچیکم خوبی مامانی ؟؟؟؟؟ عزیزم بلاخره ماه اخر رسید بلاخره شمارش معکوس من و تو و بابایی شروع شد الهی بگردمت که تا 24 روز دیگه تو بغلمی بلاخره گرمای خونمون با نفسات 1000 برابر میشه بخدا خیلی بی تابتم خیلی منتظرتم یه انتظاری که سخت هست اما شیرینه هم دلم میخواد تمام شه هم دلم میخواد تمام نشه ... میدونم نگهداری ازت سخته میدونم شب نخوابی داره بازم استرس داره اما حد اقلش اینه که تو بغلمی همش فدای سرت عشقم من واست جونمم حاضرم بدم . مامانی التماست میکنم عجله نکن . باشه پسرم ؟ چند روز پیش درد داشتم خیلی ترسیدم همش فکر میکردم میخوای زودتر بیای همون روز رفتم دکتر و سونو شدم شکر خدا خبری نبود . تا الان که خیلی پسر گلی بودی و به...
30 خرداد 1391

فدای انگشتای دستت شم الهی ...

دیوونه شدم نه؟ الان ساعت 5:32 دقیقه صبحه همش دارم به این فکر میکنم کی میشه بیای با دست کوچولوت انگشتمو بگیری؟هومممم؟من هی تن تن دستو بوس کنم تو هم با گرفتن انگشت مامانیت احساس ارامش و امنیت کنی ... عاشقتم پسرم
20 خرداد 1391

عاشقانه های من و تو ...

  امروز میخوام  اول به کسانی سلام کنم که واقعا هوای من و رادینمو  داشتن و دارن و توی این مدت تنهام نذاشتن از مامان سوگل عزیزم که مثل یه خواهر واسم دل میسوزنه . از نیکوی نازینمم که اونم با سن کمش بازهم دل داریم میداد و همه ی دوستان که تک تک اسم نمیبرم ولی واقعا لطفی که بهم دارید رو با تمام وجودم درک میکنم امیدوارم همیشه و همه جا در کنار خانوداه هاتون شاد و سلامت باشید و باز هم امیدوارم بتونم واستون جبران کنم این محبت و دلگرمی دادن هاتونو واقعا دوستتون دارم ... باور کنین ... و بعد از اون سلام میکنم به نور دو چشمم به دلیل زنده بودنم به کسی که  ندیده عاشق بند بند وجودش شدم به پسر نازنینم رادینم ... ...
19 خرداد 1391