خاطره زایمان من ...
سلام پسرم
اول از همه خدا را شکر میکنم که چراغ خونمونو با هدیه دادن تو بهمون روشن کرد
دوم هم از همه دوستان برای لطفی که به من و رادینم دارن تشکر میکنم
امروز 22 روز میشه که رادینم تو بغلمه خداییش هر چی که قبل از بارداریم دیر میگذشت الان نمیفهمم
کی صبح میشه کی شب میشه ...
دقیقا 22 روز پیش بود که مهمونی دعوت بودیم طبق معمول با ترس و لرز از زایمان زودرس حموم کردم
موهامو سشوار کشیدم ارایش کردم و رفتیم مهمونی من و رامین و مامانم که یه ماه بود اومده بود به من
سر بزنه و برگرده تهران که برای زایمانم که قرار بود 23 تیر باشه دوباره بیاد اما من که از ته دلم مطمئن
بود زودتر جیگر گوشم میاد
بهش گفتم مامانی اگه تو رفتی من زودتر زایمان کردم ناراحت نمیشی ؟؟؟؟
من همینو گفتم و مامانم فرداش بهم گفت تا زایمانت میمونم منم دیگه خیالم راحت شد که اگه زودتر هم
نینیم بیاد مامانم هست
خلاصه داشتم میگفتم ...
رفتیم مهمونی که البته مهمونی دایی رامین مین بود که نذری داشتن و صاحب نذر امام رضا بود
خدا میدونه چقدر دعا کردم برای سلامتیه پسرم و از امام خواستم اگه پسرم خواست عجله کنه لاقل
درد زایمان طبیعی رو نکشم از دردش نمیترسیدم بخدا دکتر بهم گفته بود تحت هیچ شرایطی نمیتونم
طبیعی زایمان کنم منم میترسیدم دردم بگیره و واسه سزارین دیر شه و زبونم لال بلایی سر جیگرگوشم
بیاد ...
توی مهمونی با اینکه خیلی سنگین شده بودم کلی ورجه وورجه کردم تنها حرفی که من از اطرافیان
میشنیدم این بود کخ سیما برو دراز بکش بزار این یه هفته هم به سلامتی بگذره ...
اما انگار من عزمم رو جزم کرده بودم که یه بلایی سر خودم بیارم
به حرف هیشکی گوش ندادم واسه شام هم رامینم به زور دستمو گرفت غذامو گذاشت روی یه سینی
گفت تو روی میز بشین نمیخواد روی زمین بشینی ولی همه دور سفره بودن دلم میخواست پیششون
باشم ...
خلاشه از اون نذریه خوشمزه یه عالمه خوردم کلی هم میوه و شیرینی خوردم ...
مگه جرات داشتم بگم نمیخورم ؟؟؟ یه عالمه ادم میریختن سرم و به زور میدادن بخورم
اخه رادینم هم اولین نوه هست هم اولین نتیجه واسه همین هم وایه همه عزیزه
ساعت حدود 12 شب بود که پا شدیم بریم خونه توی حیاط منتظر بودیم رامین ماشینو بیاره بیرون که
یهو احساس کردم کیسه ابم نشت کرده به مامانم و رامین گفتم اونا هم گفتن شاید اشتباه میکنم ...
مامانم به مامان رامین هم گفت سیما میگه کیسه ابم سوراخ شده اونم گفت اگه خدایی نکرده طوری
شد حتما به من خبر بدید ...
اومدیم خونه تا اومدم ببینم درست حدس زدم یا نه یهو یه اب باریک از کنار پام راه گرفت و زمین رو خیس
کرد من فقط گریه میکردم و میگفتم بچم ....
قیافه ی رامین هیچ وقت یادم نمیرم ...
ففط میگفت بسم الله و دستامو گرفته بود هی میگفت نترسیا تا یه ساعت دیگه بچمون تو بدنیا اومده...
دساش یخ زده بود سریع زنگ زد مامانش گف اماده باش اومدیم دنبالت
خدا را شکر که وسیلهام همه جمع بود سریع برداشتیم و رفتیم من هی ایت الکرسی میخوندم و به
رلدینم فکر میکردم...
توی راه گفتم نکنه دکترم نباشه ؟؟
یهو یادم اومد منشی دکتر بهم گفته بود هر موقع از شبانه روز مشکلی بود بهم زنگ بزن...
من همون نصفه شب زنگ زدم طفلکی رو از خواب بیدارش کردم گفتم به دکتر بگو کیسه ابم پاره شده و
خیلی شدید هم هست اونم بهم کلی تبریک گفت
تا رسیدیم بیمارستان رفتم بالا بخش زنان و زایمان دکتر مهربونم زنگ زده بود و هماهنگ کرده بود فوری
بردنم توی اتاق و لباس پوشیدن تنم و سوند وصل کردن و و واسم انژیوکت زدن خدایی هم اونا عجله
میکردن هم من استرس داشتم دو تا دستمو سوراخ سوراخ کردن تا رگمو پیدا کردن
اما خوبیش این بود فقط من بودم و یکی از استرسام کم شد میگم از چی میترسیدم بهم نخندین
همش میترسیدم بچم تو بیمارستان با بچه ی یکی دیگه اشتباه بشه :(
دکترم سریع اومد یکم باهام شوخی کرد و گفت بالاخره پسرت کار خودش رو کرد و زود تر اومد...
بلند شدم رفتم اتاق عمل همه مهربون بودن و متخصص بیهوشی اومد گف شام خوردی؟؟؟
گفتم تا زیر گردم غذاست گفت پس بیهوشی نمیشه و باید بیحس شی ...
روی تخت دراز کشیدم و دکتر بیحسم کرد ...
سریع پاهام سوزن سوزن شد و دکتر بهم گفت سیما چیزی حس میکنی؟
گفتم اره دارید یه چیزی میمیالید روی شکمم دکتر گفت نترس اینا مقدماته عمله تا بیحس نشی هیچ
کاری نمیکنم...
خدایی همه چیز عملم خوب بود فقط چون معدم پر بود نفسم بالا نمیومد
با نفس کشیدن درگیر بودن که یهویی صدای جوجه خروسم رو شنیدم یهویی زدم زیر گریه
التماس مییکزدم بهشون که نذارید گریه کنه دکترم میخندید میگفت اگه گریه کنه یعنی سالمه ...
هی قربون صدقش میرفتم میگفتم بدین ببینمش ...
دکتر بیهوشی میگفت چرا گریه میکنی ؟باید خوشحال باشی ؟؟
دکتر خودم گفت اخه بارداریش خیلی سخت بوده ...
درد و بلای رادینم به قلبم اخرین تکوناشو روی تخت توی اتاق عمل حس میکردم که مطمئنم بچم
از کم ابی داشت توی دلم چنگ مینداخت ...
فدای اون قیلفه ی معصومت بشم که وقتی توی پارچه سبز پوشونده بودنت میخواستم فقط بغلت کنم و
بوت کنم ویه نفس راحت بکشم و بگم خدایااااااااااااااااااااااااااااااااا شکرت
وقت اوردنم بیروم رامینم و همه منتظر بودن من هنوز گریه میکردم و میگفتم داشت گریه میکرد !
اروم شد؟؟؟دیگه گریه نمیکنه ؟؟
همون موقع به این فکر میکردم که واقعا تا خدا نخواد حتی یه برگ هم از درخت نمیافته
خدایا 9 ماهه تمام ترس داشتم که پسرمو از دست بدم
خیلی خوشحالم که عشق مامانش سالم اومده تو بغل مامانش
الان هم لحظه به لحظه با هم بودمون در کنار بابایی مهربون لذت میبرم
رامین همش میگه سیما این کاردستیه ما هست میگه
امیدوارم همه ی کسایی که بچه میخوان این لحظه های شیرینو تجربه کنه
خدایا مثل همیشه نگهدار رادینم و رامینم باش