عاشقانه های من و تو ...
امروز میخوام اول به کسانی سلام کنم که واقعا هوای من و رادینمو داشتن و دارن و توی این مدت تنهام
نذاشتن از مامان سوگل عزیزم که مثل یه خواهر واسم دل میسوزنه . از نیکوی نازینمم که اونم با
سن کمش بازهم دل داریم میداد و همه ی دوستان که تک تک اسم نمیبرم ولی واقعا لطفی که بهم دارید رو
با تمام وجودم درک میکنم امیدوارم همیشه و همه جا در کنار خانوداه هاتون شاد و سلامت باشید و باز هم
امیدوارم بتونم واستون جبران کنم این محبت و دلگرمی دادن هاتونو
واقعا دوستتون دارم ...
باور کنین ...
و بعد از اون سلام میکنم به نور دو چشمم به دلیل زنده بودنم به کسی که ندیده عاشق بند بند
وجودش شدم به پسر نازنینم رادینم ...
خوبی مامانی؟
امروز به لطف خدا 33 هفته و 2 روز از باهم بودنمون میگذره خدا رو به خاطر لحظه لحظه با تو بودنم شکر
میکنم و ازش میخوام بهم لیاقت مادر بودن رو بده ...
الهی قربون قدت برم عزیزم آخرین باری که رفتم دکتر واسه سزارین بهم تاریخ داد گفت که ایشالا 23 تیر
میای تو جمع ما
مامانی هیشکی که ندونه تو خودت کامل میدونی واسه دیدن و بغل کردنت واسه دست
کشیدن رو پوست لطیفت واسه بو کردن تک تک نفسات چه بی تابم ...
مگه نه ؟ اما باور کن به جای اینکه خوشحال شم دنیا رو سرم خراب شد گفتم پسرم اون موقع تازه 38
هفته و 2 روز میشه من میخوام بمونه تو دلم و تا میتونه استفاده کنه ...
دکتر گفت پسرت عجله داره تا هفته 39 صبر نمیکنه
نمیدونستم چی بگم اما از اون موقع هر چی فکر میکنم میبینم حاضرم طبیعی به دنیات بیارم اما جلوی
رشدت رو توی دلم نگیرم و به زور از جای گرم و نرمت بیرونت نیارم ...
اما بازم یاد حرف دکترم میافتم که میگه جفتت مشکل داره باید سزارین شی
بازم من راضیم به رضای خودش همون طور که تاحالا چشم از من و تو بابایی برنداشته مطمئنم از این به
بعد هم تنهامون نمیذاره ...
خلاصه اینکه دکتر بهم گفت تا 2 هفته دیگه که ماه 8 تمام میشه مراعات کن بعد از اون ازادی ...
خیلی خوشحالم لاقل ماه اخر رو میتونم حسابی ببرم بگردونمت بخدا عزیز دلم اینقد مامانی تو خونه
هست تا پام به بیرون از خونه میرسه خوشحالی و کیف کردن رو میشه از حرکاتت فهمید
الهی بمیرم که 8 ماهه اسیر خونه شدی به خاطر من قول میدم جبران کنم ادم کوچولوی خودم...
بدنیا که بیای از پا قدم خوب و پاکت هم عمه مریم عروسی میکنه هم پسر خاله ی بابایی از همین اول 2
تا عروسی میبرمت تا کلی بازی کنی ...(ایشالا)
راستی پسرم دیروز بهت خوش گذشت رفتیم بیمارستان ملاقات نینیه خاله سحر و عمو مسلم...؟
دیدی چه نازنین بود چه خانم بود همش میگفتم خدایا یعنی میشه جیگر منم همین قدر اروم و اقا باشه ؟
ایشالا قدمهای کوچولوش واسه مامان باباش پر از خیر و برکت باشه ...
راستی چیزی که این وسط خیلی خوب بود میدونی چی بود؟؟
خاله سحر رو دکتر مهربونه خودم و توی همون بیمارستانی که قراره چشمای نازتو باز کنی زایمان کرد
همه چیز خوب بود و کلی از ترس مامانیت کم شد
بابایی هی میگفت کی نوبت ما میشه پس ؟؟؟ خیلی داره واسه بابایی دیر دیر میگذره جدیدا خیلی
بی تاب شده همش تو فکر و داره لبخند میزنه تابلو که داره به تو فکر میکنه هر پسر بچه ای میبینه میگه
این چند سالشه ؟تو این سن خیلی شیرین میشن ...
عزیزم خیلی حرف زدم دستهای کوچولو و پاکت رو به دستهای خدا میسپارم
خدایا واقعا عاشقتم و حضورتو هر لحظه در نزدیکیه خودم حس میکنم
کمکم کن
بهم صبر و قدرت بده
و مثل همیشه مراقب رامینم و رادینم باش