رادینرادین، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

یکی یه دونه چراغه خونه

درد دل ...

نمیدونم از کجا بگم دور سرت بگردم !!! عزیز دلم هر بار با دیدن روی ماهت یه احساسی بهم دست میده که هر چی فکر میکنم نمیتونم بگم دقیقا چه حسیه شاید یه جور دل تنگی باشه ... رادینم به خدا قسم هر لحظه دلم برای لحظه ی قبل تنگ میشه امشب اومدم لباسایی که واست کوچیک شده رو جمع کنم که با دیدنشون فقط اشک میریزم ... درد و بلات به همه وجودم وقتی یادم میافته چقدر مظلوم و کوچولو بودی دلم میسوزه و خیلی دل تنگ میشم و همه ی خاطراتم از زمانی که فهمیدم تو توی دلمی تا الان دقیقا مثل فیلم از توی ذهنم میگذره پسرم ... بلاخره تسلیمت شدم و دارم میمیمو ازت میگیرم بخدا خیلی واسم سخته شیرینم اشکم امون نمیده بنویسم چقدر بده که من اینقدر احساساتیم   ...
4 آبان 1391

عکس های سنجاب ناز کوچولوی من

اینم عکس واسه خاله های مهربون رادینم ...   درد و بلای قیافه ی جالبت الان مثلا من دارم تلاش میکنم باد گلتو بگیرم ولی تو داری فقط به لالا فکر میکنی     بابایی واسه این تیپت کلی ذوق میکنه و میگه مامانی ام پی 4 آقا رادینو بده میخواد بره دو ...      ملت شما بگین ! من حق دارم این موجود رو بخورم یا نه ؟      عاشق دو تاتونم فدای لبات که تا چیزی باب میلت نباشه اینطوری ور میچینی دیگه بغض نکنیا مامانی دق میکنه همه کسم خدایا با یاد تو اروم میشم با یاد تو همه سختیها واسم اسون میشه به جز سلامتیه عزیزانم و عاقبت بخیری رادینم هیچی ازت ...
1 آبان 1391

خدایا شکرت

الهی دورت بگردم شیرین عسلم عاشق بند بند وجودتم پسر نازم نمیدونم از کجا بگم ... نمیدونم که میتونم با کلمات بهت بگم چقدر دیوونتم یا نه ؟؟؟ قبلا از هر مادری میشنیدم که به بچش میگفت هر روز که میگذره بیشتر عاشقش میشه اما نمیفهمیدم یعنی چی ؟ الان با تمام وجودم حس میکنم سنجاب من هر لحظه بیشتر از قبل بهت وابسته میشم عزیزم مرسی که اومدی مرسی که تنهاییهامو با خندهای شیرینت پر کردی اینقدر شیرین کاری میکنی که نمیدونم از کجا بگم ... چیزی که با دیدنش قلبم میلرزه از خوشی اینه که تا بغلت میکنم با انگشتهای کوچولوت یقه ی لباس مامانی رو میگیری منم هی تن تن میبوسمشون یاد گرفتی هر کاری میکنیم ادامونو در میاری البته صداها رو ... بابایی سرف...
30 مهر 1391

کابوس شیشه ...

سلام سنجاب کوچولوی مامانی عزیزم 3 ماهگیت مبارک خدا را شکر که داری هر روز بزرگ و بزرگ تر میشی هر چند واسه شیر خوردن داری اذیتم میکنی عشقه من از روزی که ختنه کردی با می می خوردن هم مشکل پیدا کردی اولا که اوایل میمیو نمیگرفتی اصلا اما با تلاش های من دوباره میمی خوردی اما از همون موقع اشتهات خیلی خیلی کم شده خدا میدونه چقدر گریه کردم چقدر غصه خوردم باور کن اسم شیشه شیر میومد بی اختیار میزدم زیر گریه هنوزم نمیدونم ... دلم نمیاد اون قیافه ی نازت رو وقتی داری میمی میخوری نبینم دلم نمیاد نبینم که با دستهای کوچولوی نازت یقه ی لباس مامانی رو گرفتی دلم نمیاد نبینم وقتی لوست میکنم خجالت میکش و از دهنت شیر میزه بیرون رادینم نفسم تور...
26 مهر 1391

الهی دورت بگردم

درد اون قیافه ی معصومت به قلبم امروز بلاخره بردیم ختنت کردیم من و بابا و مادر جونها و عمه مریم ... دیروز بعد از ظهر با بابایی رفتیم پیش اقای ساداتی که سید هست و همه توی شهرمون قبولش دارن گفت فردا ساعت 5:30 بیاریدش ماهم بردیم شمارو از همون دیروز که رفتیم توی مطب قلبم تن تن میزد باور کن تا همین الانم هنوز قلبم یه جوریه خیلی ترس داشتم ... توی خونه واست شیر و اب قند اماده کردم و با پوشک و قنداق پیچ گذاشتم توی کیفت دوربین هم دادم به مامانم گفتم حتما حتما فیلم بگیر ازش میخوام بزرگ شد ببینه ... وقتی رسیدیم من جتی توی مطب هم نیمدم اصلا فکر اینکه جیغ بزنی روانیم میکرد حالم داشت بد میشد که عمه مریم یه لیوان اب بهم داد و منو برد توی م...
3 مهر 1391

بدونه تو مگه میشه ؟؟؟؟

سلام عشق مادر سلام چراغ خونمون سلام یکی یه دونمون عزیزم بهم فرصت نمیدی بیام وبتو اپ کنم اما بلاخره اومدم دورت بگرده مامانی که اینقدر شیرین و خوردنی شدی امروز اول مهر ماه هست و شما 78 روزت شده خداییش داره خیلی زود میگذره و خوش هم میگذره خدا را 1000 مرتبه شکرت پسرم داره مرد میشه کلی کارهای جدید یاد گرفته ... هیچ چیزی توی دنیا واسم قشنگ تر از این لحظه نیست که داری گریه میکنی هیچ جوری اروم نمیشی فقط توی بغل من و با نوازش من اروم میگیری همه کسم فدای پاهات شم که واکسن زدن توشون واست و برای اولین بار اشکت رو دیدم ... فدای دستات شم که وقتی دستاتو میگیرم و باهاشون دست میزنم کلی واسم میخندی فدای لبای نازت که وقتی بغض میکنی و ...
1 مهر 1391

دومین ماه با هم بودنمون هم تموم شد ...

خدایا شکرت امشب 2 ماه از شیرین ترین تجربه ی زندگیم میگذره خیلی دوسش دارم خیلی دلم میسوزه میبنم اینقدر بی پناه و معصومه اینقدر بی زبونه که حتی نمیتونه بگه گرسنه اش شده خدایا :( بغض تو گلومه دلم میخواست هیچ کس توی اتاق نبود و گریه میکردم هم دلم میخواد این روزها زود بگذره و پاره ی تنم اینقدر ضعیف و نحیف نباشه ... هم دلم میخواد همیشه همین طور معصوم و پاک بمونه و همیشه بتونم با بغل کردنش با بوسیدنش با لالایی خوندن واسش ارومش کنم و بهش بفهمونم چقدر میتونه بهم تکیه کنه چه پروسه ی جالبی رادین به من و من به رامین و 3 تاییمون به تو تکیه کردیم هر ماه همین موقع هوام عوض میشه دلم خالی میشه یادم میاد به اون شب قشنک که عزیز دلم 3 هفته ز...
29 شهريور 1391

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامانی سلام پسر شیطونم سلام فدای چشمای نازت که هر لحظه بیشتر عاشقشون میشه مامانی رو ببخش که دیر به دیر وبلاگتو اپ میکنه اخه ماشالا هزار ماشالا فرصت نمیدی بهم ... گلم ببین روزها داره چه زود میگذره ... از اومدنت 50 روز میگذره 50 روزه که روزام با تو شب میشه شبهام با تو صبح میشه خیلی خوردنیو و شپولی شدی جدیدا یاد گرفتی سرت رو راحت میچرخونی باهات حرف میزنم یه لبخند کوچولو بهم تحویل میدی که واقعا خوردنی میشی عزیز دلم همیشه گرسنه هستی و میخوای می می بخوری اینقدر میخوری که تا کلی از ته گلوت صدای غل غل میاد وقتی دوباره میخوای من بهت نمیدم از اون جیغای ناز میکشی وقتی بازم بهت نمیدم با بغض توی چشام نگاه میکنی اینقدر م...
1 شهريور 1391