درد دل ...
نمیدونم از کجا بگم دور سرت بگردم !!!
عزیز دلم هر بار با دیدن روی ماهت یه احساسی بهم دست میده که هر چی فکر میکنم نمیتونم بگم
دقیقا چه حسیه شاید یه جور دل تنگی باشه ...
رادینم به خدا قسم هر لحظه دلم برای لحظه ی قبل تنگ میشه
امشب اومدم لباسایی که واست کوچیک شده رو جمع کنم که با دیدنشون فقط اشک میریزم ...
درد و بلات به همه وجودم وقتی یادم میافته چقدر مظلوم و کوچولو بودی دلم میسوزه و خیلی دل تنگ میشم
و همه ی خاطراتم از زمانی که فهمیدم تو توی دلمی تا الان دقیقا مثل فیلم از توی ذهنم میگذره
پسرم ...
بلاخره تسلیمت شدم و دارم میمیمو ازت میگیرم بخدا خیلی واسم سخته شیرینم
اشکم امون نمیده بنویسم
چقدر بده که من اینقدر احساساتیم ...
الان دقیقا یه ماهه دارم زور میزنم تا میمی واقعی بهت بدم
اما بریدم دیگه 3 روز پیش بردمت دکتر توی 10 روز هیچی وزن اضافه نکرده بودی فقط 65 گرم
همون موقع بغض گلومو گرفت و همون موقع قسم خوردم بیشتر از این اذیتت نکنم
خدایا چه کار کنم ؟
هیشکی نیس بهم بگه تصمیمم درسته یا نه
نمیدونم بزارم همون 2 دقیقه میمی رو بخوری و وزن نگیری یا شیر خشک بدم ؟
امیدوارم پشیمون نشم هر جند که تا اخر عمرم خودمو نمیبخشم که چرا از همون اول بهت شیشه
دادم
فقط یه چیزی منو ببخش ...
از اینا بگذریم
عید غدیر نزدیکه چه زود یه سال شد پارسال روز عید غدیر بود که فهمیدم باردار شدم تهران بودیم که
بابا رامین واسم بی بی چک خرید و یه بار گذاشتم منفی شد اما پس فرداش در کمال ناباوری مثبت
شد ...
خدایا شکرت که این فرشته ی ناز رو بهمون هدیه دادی
الان که ساعت 1:27 شبه هنوز بیداری توی بغل بابا جون و داری با قهقه هات بهم جونی تازه میدی
همه ی تلاشم رو میکنم که توی تربیت و نگهداری ازت کم نگذارم البته با کمک بابا جون
فدای چشمهات خیلی دوست دارم گل بهارم
خدایا دارم حست میکنم در کنارم تنهام نزار
مراقب رامینم و رادینم باش