تولد مامان آقا رادین .
سلااااااااام شکلاته مامانی . خوبی دردت به جونم ؟
امروز تولد مامانی بود 25 سالم تموم شد و وارد 26 سال شدم
از چشن واست بگم که همه اینجا بودن و بابایی یه تولد کوچولو واسم گرفت ,منم کلی کادوهای خوشگل گیرم اومد خلاصه خیلی بهم خوش گذشت ایشالا سال دیگه توی بغلم هستیو تولدمو جشن میگیریم
قربونت برم که توهم خوشحال بودی و هی توی دلم تکون تکون میخوردی الهی دور دست و پای کوچولوت بگردم که بابایی و عمه مریم مدام دستشون رو شکممه تا حرکتشونو حس کنن تو هم هی ناز میکنی و یه خط در میون تکون میخوری
جانم فدای جانت که الانم داری دلمو با دستو پات ناز میکنی وای خدا چه کیفی داره ؟عزیزم یه جیزی بگم بهم نمیخندی؟
گفتن اینکه همیشه بهت فکر میکنم چیز تازه ای نیست ولی وقتی توی دلم تکون میخوری ارزو میکنم که تا آخرین لحظه که زنده هستم تو توی دلم باشی و من این حرکاتو حسشونم کنم . دیوونه هستم من نههههه؟
راستی پسرم منو تو بابایی یه عالمه عکس انداختیم واسه عکسای دسته جمعی بابایی هر جا باشه خودشو میرسونه بهمو دستشو میزاره روی شیکمم قربونش برم بخدا اینقدر مهربونه...
اینم یه عکس از مامانی و شیر کوچولوش
خدایا شکرت برای همه ی لطفی که توی این 26 سال بهم کردی .
خدایا التماست میکنم سایه ی مامان بزرگ ها و پدر بزرگ های رادینمو از سرمون کم نکن
خدایا جز دل خوش و سلامتی عزیزانم هیچی ازت نمیخام
و البته قدرت و توانایی برای تربیت جیگر گوشم , میدونم تا حالاش تنهام نذاشتی از این به بعد هم تنهام نمیزاری .
خدا جونم خیلی دوست دارم خیلی مهربونی ...