اولین برف عمرت مبارک شیرینم ...
عزیز دلم کاش بودی و بغلت میکردم باهم با بابا رامین میرفتیم برف بازی لباس پفکی میپوشیدم تنت فقط بینیتو میذاشتم بیرون با دو تا چشم درشتت تا بعدش بینیت از سرما قرمز شه منم هی محکم بوسش کنم این اولین باره که برف درست حسابی میاد البته بازم اومد اما خیلی کم بود اما الان به لطف خدا زمین یه دست سفید شده
الهی شکرت امروز 2 تا هدیه ی خوب بهم دادی چیزایی که چند ماهه منتظرشم هم تکونای جیگر گوشمو حس کردم هم برف درست حسابی دیدم
نفسم باور کن 8 روزه استراحت مطلقم و توی حال نرفته بودم حالا اشپزخونه رو از توی تختم میدیم و واسم غریب نشده اما تا برف اومد بابایی کلی لباس تنم کردو دل زدم به دریا رفتم تو بالکن مامانی خیلی برف دوس داره فکر کن هی دستمو از بالکن میبردم بیرون تا برف بشینه رو دستم بابایی هم هی دستمو میکشید میگفت سرما میخوری خبر نداره سال دیگه باید دو نفرو جمع و جور کنه ...
ایشالا سال دیگه برف که بیاد میبرمت بیرون تا همه چیزو ببینی همه چیزایی که برف سفیدشون کرده سفیده سفید مثل دل پاکت ...
وقتی که بابایی بالاخره به زور موفق شد بکشم تو خونه منم فرستادمش که از توی بالکن یه عکس خوشمل واست بندازه...
خدایا دستای کوچولوی رادینمو به دستای بزرگ و مهربونت میسپارم ....