رادین یعنی شیرینی ...
سلام مادر
خدا میدونه چند بار اومدم وبلاگت رو اپ کنم همش رو هم نوشتم اما ...
نمیدونم چرا آخر سر یه حسی بهم میگفت همه رو پاک کن و برو همش رو تویه دفتر خاطراتش بنویس
امیدوارم این بار از اون بارها نباشه
عزیز دلم 8 ماه و یک هفته شده که بدنیا اومدی خیلی آقا شدی
خودت میشینی
تقریبا رویه 4 دست و پات بلند میشی اگه همین جوری به تلاش ادامه بدی به زودی 4 دست و پا میری
سینه خیز هم نمیری اما نمیدونم چه جوری خودت رو به این طرف اون طرف میرسونی درد و بلایه دستهایه کوچیکت
به جونم که وقتی چیزی میخوای دستات رو تا اونجا که بشه دراز میکنی تا بلاخره بهش برسی
عینک بابا جون رو بر میداری بهت میگیم بزار سر جاش کج و کوله میزاری رو چشم بابایی
با روروئکت گاز میدی و همه چیز و داغون میکنی
در کمد و کابینت رو وا میکنی من نمیدونم از الان فضولی میکنی تا کی ؟
فدایه سرت شیرنم
3 روز دیگه تولد مامانیه امسال دومین ساله که باهامی پارسال در وجودم امسال در کنارم
عزیزم به بودنت و داشتنت افتخار میکنم و از خدا میخوام اونقدری بهم عمر بده که بتونم تو رو به سر
انجام برسونم و دیگه تو به من وابسته نباشی
خیلی وقته ازت عکسی نزاشتم
به دستور خاله ها میخوام واست عکس بزارم
این عکس مال همین دیروزه که بابایی بردت تویه حیاط خونمون بازی کنی
که انگار خیلی هم خوش کذش دستش درد نکنه
آب بازی و حال و حول تویه ظرفشویی
دردت به جونمممممممممممممممممممممممم
اینم آخریش
خدایا سایه ی پر مهر و برکتت رو از سر رادینم و من و بابش کم نکن
مراقب رامینم و رادینم باش