خدایا شکرت
سلام مرد کوچولوی مامانی
سلام پسر 25 روزه ی خودم
دیگه نمیخواد حالتو بپرسم عزیز دلم چون لحظه به لحظه دارم لمست میکنم میبینمت
جیگر مامانی اگه خدا تو رو بهم نمیداد چه کار میکردم ؟؟
خودت میدونی مامانی توی این شهر غریبه و مامانش پیشش نیست و تنهایی باید تو رو نگه داره البته بابا
رامین به اندازه ی 1000 نفر کمک حالم هست اما صبح ها که تنهام یکم اذیت میشم
البته تو دسته گل مامانی هستی و اذیت نمیکنی و بد قلق بازی در نمیاری اما تا مامانی عادت کنه یکم
طول میکشه
تو رو خدا مامانی رو ببخش تا یه سرفه میزنی بی هوا و بدون دقت از زمین بلندت میکنه محکم میزنه تو
پشتت بخدا خیلی میترسم ...
مامانی دور اون چشمهای نازت بگرده که همه زندگیم شده از همون موقع که به دنیا اومدی پیزی معلوم
نبود اما دکتر گفت ترشح داره و قطره داد منم چند روزی ریختم و خوب بودی تا پریشب که یهو چشمت
چرک کرد خیلی ترسیدیم الهی برات بمیرم مامانی که چشم قشنگت کوچیک شده بود و هی بهم
میچسبید منم هی گریه میکردم و دعات میکردم
اما به لطف خدا که همیشه سایش روی خانواده ی 3 نفریمون هست الان خوبی ...
اما از شیرین کاریهات بگم ...
دیشب بیدار بودی بابایی بهت میگفت اقا بگیر بخواب ما هم میخوایم بخوابیم تو هم با دقت به بابایی
نگاه میکردی بابایی چشماشو بست ببینیم چه کار میکنی که بعد از چند ثانیه یه صداهایی از
خودت در میاوردی که یعنی نخواب باهام حرف بزن ...
بابایی چشم باز کرد دید شما هنوز داری نگاه میکنی دوباره چشماشو بست توهم دوباره صداش میزدی
درد این باهوشیت به قلبم مامانی
دیروز صبح بابایی برد بشوره پاهاتو همون طور که دهنت نزدیک بازوی بابایی بود دست بابایی رو مکیدی و
کبودش کردی ...
بابایی اینقدر ذوق کرد و قربون صدقت رفت
یه بار دیگه هم صبح زود بیدار شدی یه کم سر صدا کردی و با چشمهای باز منتظر بودی یکی بیاد بغلت
کنه ماهم داشتیم نیگات میکردیم ببینیم چه کار میکنی
دیدی نه خیر خبری نیس یکم نق زدی اما گریه نکردی دیدی بازم خبری نیس
یکم گریه کردی اما نه شدید دیدی نههههههههههههههههههههه خیر هنوز هم خبری نیس
یکم اروم ایستادی و دیدی از ما ابی گرم نمیشه خودت دستت رو کردی تو دهنت و ملچ ملوچ راه انداختی
انقدر با بابایی خندیدیم و ذوق کردیک که حد نداره
خدایا واقعا شکرت واسه رادینم
خدایا دلم رو نشکن
دوست دارم عشقم و جگر گوشم رو به دستهای مهربونت میسپارم